♥♥♥رمان کده عشق♥♥♥ ♥♥♥رمان کده عشق♥♥♥
درباره ما


به وبلاگ من خوش آمدید من مهتاب هستم اینجا همه رمان ها هست امید وارم از وبلاگم خوشتون بیاد منبع بیشتر رمان ها: دخی رمان

پیوند روزانه

بارس کلوب
حواله یوان به چین
خرید از علی اکسپرس
دزدگیر دوچرخه
الوقلیون

جستجو

"لطفا از کلمات کلیدی برای جستجو استفاده کنید !!!



طراح قالب


Www.LoxBlog.Com

Main

My profile

Log out


♥♥♥رمان کده عشق♥♥♥

roman kade ♥♥♥
موضوع: <-PostCategory->

واسه نهار رفتیم سالن غذاخوری و من از عمد امروز زفتم سر میزه کوهیار و دوتا از دوستاش.
دوستاش خیلی باهام گرم گرفتن اما کوهیار هیچی نمیگفت فقط بهم خیره شده بود و منتظر بود یه آتو ازم بگیره.
اما کور خونده پسره ی چلغوز.ساندویچی که خواسته بودم اماده شد.رفتم گرفتمش و نشستم یر میز.دوستاش داشتم با ترحم نگام میکردم.معلوم نیس باز این کوهیار چی در گوش این دو تا ساده وز وز کرده که اینا اینجوری نگام میکنن.
سس رو از روی میز برداشتم و ریختم رو ساندویچم و شروع کردم به خوردن.
کوهی-شهاب جون چنو وقته ساندویچ نخوردی؟
به دوستاش نگا کردم که بازم داشتن مثه احمقا نگام میکردن
من-خیلی وقت نیس...اما تو چند وقته ادم ندیدی؟
کوهیار با نفرت به پوزخندم نگاه کرد و گفت:از وقتی نسلش منقرض شده
من-واسه همینه داری اینجوری منو نگا میکنی؟بهت حق میدم.چون تو روستاتون همش باید گاو و گوسفند ببینی.

حالا دوستاش به جای من به کوهیار خیره شده بودن.
کوهی-چند وقت اونجا زندگی کردی که از اهالیش هم خبر داری؟
من-منکه زندگی نکردم تو برام تعریف کردی.
حالا بهنرین موقع برای انجام نقشم بود.سس سس رو به سمته کوهیارگرفتم و با تمام زورم فشارش دادم.سس های قرمز تو صورت کوهیار پاشیده میشد و من ذوق میکردم
اما نمیدونم یهو چی تو صورتم ریخته شد که حتی نمیتونستم نفس بکشم.چشمام رو باز کردم و قوطی سس سفید رو دست کوهیار دیدم که به سمتم نشونه گرفته.اما من بازم سسم رو ول نکردم.داشتم از سس هایی که تو دهنم میومد خفه میشدم.سس هام تموم شد.ماله کوهیار هم تموم شد.اون از کجا اون قوطی سس رو اورده بود؟

رویه میز افتضاحی به بار اومده بود که حد نداشت.یه ترکیبه رنگ صورتی بوجود اومده بود که تمام میز رو پر کرده بود.لباسای من و کوهیار پر شده بود.دو تا دوستاش هم از روی صندلیاشون پاشده بودن و ایستاده بودن.همه زل زده بودن به ما.به کوهیار نگاه کردم.اونم داشت به من نگا میکرد.میخواست دهنش رو باز کنه که چیزی بگه اما صدای عصبانی محبی بهش اجازه نداد.
محبی-شما دوتا همین الان میرین تو دفتر من.
پشت سر محبی وارد دفترش شدیم.یهویی محبی زد زیر خنده و به ما نگا کرد.
نگاهی به کوهیار انداختم و اونم به من.هر دو با هم زدیم زیر خندهواینقدر که صورتامون داغون شده بود.
محبی-شما دوتا چه قدر بامزه اید.تا به خال همچین چیزی تو عمرم ندیده بودم
محبی بی وقفه میخندید.حالا ما فقط داشتیم بهش نگاه میکردیم.
در گوش کوهیار اروم گفتم:طفلی خیلی وقته نخندیده
کوهی-نزن تو ذوقه بچه بذار راحت بخنده

بعد از چند دقیقه بهمون گفت که ناراحت از دفتر بریم بیرون و به همه بگین که اون مارو کلی دعوا کرده.با کوهیار اومدیم از دفترش بیرون و به سمته اتاقای خودمون به راه افتادیم.
لباسام رو عوض کردم.و نشستم رو تخت.تو اینه ی روبروم خیره شدم به خودم.رژ لبام پاک شده بود.دوباره شده بودن همون لبای صورتی خودم.مردمک های مشکی چشمام برق میزد.چشمایی که نه ریز بودن نه خیلی درشت.اما به خاطر کشیده بودنشون خیلی خوشگل به نظر میومدن.به موهام نگاه کردم.وای تا اینا بلند بشن من پیر شدم.اگه برام خواستگار بیاد و من جواب بدم اونوقت روز عروسیم مجبور میشم کلاه گیس بذارم بعد همه به هم میگن عروس کچل بوده کلاه گیس گذاشت براش
محکم زدن تو گوش خودم و به خودم بد وبیراه گفتم.خاک بر سرت شیرین مثه این عقب مونده ها داری به ملاه گیس فکر میکنی.
از وقتی با این کوهی سر و کله میزنم پاک عقلم رو از دست دادم.یه زنگ به بهنوش زدم و ازش خواستم بیاد دنبالم.از ورزشگاه اومدم بیرون و منتظر بچه ها شدم
اما یه سری صداهایی میشنیدم واسه همین خیلی کنجکاو شدن ببینم کیه.کله ی گندم رو تکون میدادم تا ببینم گیرنده هام صدا رو از کجا دارن دریافت میکنن.
یکم اونور تر کوهیار رو دیدم که داره با گوشیش صحبت میکنه.
کوهیار-خواهش میکنم فقط یه روز با من بیا بیرون
-........
کوهیار-اما اخه منکه همیشه اونجوری نیستم
-.......
کوهیار-دیوونه من دوست دارم

با خودم فکر میکردم این کیه که کوهیار داره بهش میگه دوست دارم؟؟اما صدای بوق اهن قراضه ی نسیم باعث شد کوهیار هیکل ناقص منو ببینه که دارم با تمام وجود فضولی میکنم.....

رنگ صورت کوهیار هی عوض میشد.باز این خاصیت افتاب پرستیش گل کرد.قدم به قدم عقب میرفتم و اونم قدم به قدم جلو میومد.
کوهی-داشتی به حرفای من گوش میکردی؟
من-نه کی گفته؟
کوهی-پس اینجا چه غلتی میکردی؟
در حالی که برگشتم و شروع کردم به دویدن داد زدم:به حرفای تو گوش میکردم
پریدم تو ماشین و در رو قفل کردم و بلند گفتم:برو نسیم...برو که وضعیت رنگین کمونه
نسیم گاز داد و جیغ چرخا بلند شد .کوهیار برام داشت خط و نشون میکشید....فکر نمیکردم از فال گوش واستادن بدش بیاد....نکه خودم خیلی خوشم میومد
نسیم-این کی بود ورپریده
من-کوهیار
بهنوش-دروغ میگی
من-اره شوخیم گل کرده
بهنوش-خفه شو این که خیلی جیگر بود
نسیم-نه بابا شکل بچه غرتی ها بود
من-حالا کی از شماها نظر خواست....برو یه جایی که فاز بده بهم.تا6 هم باید ورزشگاه باشم
نسیم ما رو به یه پارکی برد که توش پرنده پر نمیزد.خاک بر سرش با این سلیقش
من-اینجا که بیشتر دلم میگیره
نسیم-خب حوصله ی شولوغی ندارم
من-با اون پیرزن طفلکه من چیکار کردین؟
نسیم-ما که با اون کاری نداریم اون کله ی مارو میخوره
من-اره جونه خودت...اون نصفه شماس بعد بیاد کله ی خربزه ای شمادوتا رو بخوره؟
بچه ها ساعت 5 منو گذاشتن دم ورزشگاه و خودشون رفتن.تو سالن بدنسازی کوهیار رو ندیدم.بهتر شرش کم.
تو تخت خواب دراز کشیده بودم و به فردا فکر میکردم.قرار بود فردا همه ببرن یه اردویه دسته جمعی.باید کلی نقشه برای کوهیار میکشیدم.جونش رو باید میگرفتم پسره ی غول بیابونی رو.
صبح کسری بیدارم کرد و گفت بچه ها دارن میرن.منم مثه فرفره وسایلام رو جمع کردم و رفتم پایین پیششون.همه سوار اتوبوس شدیم.چقدر بیرون رفتن با پسرا مزخرفه.شایدم اینا اینقدر بی بخارن.همه داشتن یا باهم حرف میزدن یا خواب بودن یا اهنگ گوش میدادن.حالا اگه نصفه همینا دختر بودن اینجا رو سرشون میذاشتن.

کوهیار داشت با تلفنش میحرفید.صندلی جلویی من نشسته بود وصحبتاش رو واضح میشنیدم.
کوهیار-مگه من چمه؟
-.................
کوهیار-بابات قبول میکنه تو باهاش صحبت کن
-.................
کوهیار-خیلی بی معرفتی
وگوشی رو قطع کرد.این کی بود که کوهیار اینقدر دوسش داشت.ای بابا مردم چه شانسایی دارن تو رو خدا نگا پسره داره التماسش رو میکنه اونوقت طرف ناز میاره.خدا شانس بده
یه ساعت تو راه بودیم تا اینکه به اون کوهی که میخواستیم رسیدیم.اطراف همه کوه بود و ما تو دامنه ی یکی از کوه ها که نسبت به جاهای دیگه سرسبز تر بود نشستیم.بچه ها کمک کردن و وسایل رو گذاشتن پایین.
منو کوهیار و یکی دیگه از بچه ها مسول نصب چادرا بودیم.12 چادر بود.
11 تاش رو با موفقیت نصب کردیم اما واسه اخریش یه چیزی قلقکم میداد که یه بلایی سر کوهیار بیارم...

از کوهیار خواستم بره تویه چادر و چادر رو از داخل نگه داره.اما اون میگفت نیازی برای این کار نیست
من-من یه عمر تو کوه زندگی کردم.من میگم باید چیکار کنیم
کیارش-کوهیار برو تو چادر دیگه حتما یه چیزی میدونه که میگه
کوهیار کلافه دستش رو پشت گردنش کشید و رفت تویه چادر ایستاد.از کیارش خواستم برام چوب بیاره.اونم به این هوا دک کردم.چون دور و برم خلوت بود کسی چیزی نمیفهمید
چوبی که نزدیکم بود رو برداشتم و اروم چادر رو جمع کردم.با یه حرکت خیلی ساده کوهیار تو چادر گیر افتاد.شروع کرد به داد وبیداد.چوب رو به بدنش کشیدم تا پشت پاهاش پاهاش روپیدا کنم.چوب رو بردم عقب و با سرعت زدم به پشت زانوهاش.این ته بی رحمی بود.مطمئنن اگه بیرون از چادر بود من اینجوری وای نمیستادم بهش بخندم.ناله ی ارومش رو شنیدم.اما توجه نکردم و چوب رو انداختم و از اونجا دور شدم.کیارش رو از دور دیدم که داره به سمته کوهیار میره.چوب هایه اطرافم رو برداشتم و خودم رو کیارش رسوندم
کیارش کوهیار رو از چادر بیرون کشید.دوباره افتاب پرست شده بود.صورتش بنفش شده بود و پشت پاهاش رو جوری گرفته بود که انگاره پاهاش میخوان در برن.خندم رو طوری قورت دادم که به سرفه افتادم
من-کیارش این چرا اینجوری شده؟
کیارش-والا نمیدونم تو پیشش بودی
من-منم رفته بودم چوب جمع کنم
کوهیار ناله ای کرد و به من زل زد و گفت:من این چادر رو به اتیش میکشم که منو اینجوری کرد
کیارش-مگه چی شدی؟
کوهیار-مهم نیست....مهم چادره
کیارش سر از حرفای کوهیار در نیاورد و دیگه پاپیچش نشد.اما من خوب میدونستم چادر کیه.حالا این کج سلیقه نمیتونست منو به یه چیزه دیگه ای غیر از چادر تشبیه کنه؟به چادر نگاه کردم.مچاله شده بود رو زمین.مگه من این شکلیم؟
کار چادر اخری رو هم تموم کردیم و کیارش گفت که ما سه تا تو همین چادر بخوابیم....وقتی چشمم به نیشه باز کوهیار خورد اشهدم رو خوندم و به اسمون نگاه کردم.
با بچه ها والیبال بازی کردیم.اخرایه بازی کوهیار توپ رو از عمد کوبوند تو سر من.چون هم تیمیم بود فکر نمیکردم قراره توپ فورود بیاد تو سر من.چون بازیش خوب بود.

همه ی بچه ها دورم جمع شده بودن و کوهیار مسخره هم هی میگفت:حالا که کاری نشده
فکر میکردم با اون ضربه ای که من به پاش زدم تا چند روز نتونه از جاش جم بخوره.ولی ککش هم نگزدید.اینقدر که سگ جونه.


تا نهار نزدیک اتیش نشسته بودم و والیبال بچه ها رو نگا میکردم.چون سرم خیلی درد میکرد.چقدر اونجا به خودم فشار اوردم تا گریه نکنم.
همه ی اون فشارا باعث شد یه ربع دنبال دسشویی بگردم.محبی کنارم نشست و درباره ی مسابقات و امتیازات و از این جور چیزا باهام حرفید.چه مرد خوش صحبتیه.واسه نهار بچه ها کباب درست کردن.گندشون بزنه با اون کباب درست کردنشون.
اینقدر مثافت کاری کردن که دلم نمیومد حتی بهش ناخونک بزنم.اما از اونجایی که در نقش شهاب پلشت بودم مجبور بودم یه کباب رو به زور نوشابه بخورم.
اما بعدش همش هوق میزدم.عجب ضایع بازی در اوردم چون همه به من نگاه میکردن.
بعد از نهار همه رو زمین نشستیم و گول یا پوچ بازی کردیم.از اونجایی که من دکترای این بازی رو از خارج گرفته بودم همش تیم ما برنده میشد.همه ی بچه ها روهم شاید 25 نفر میشدیم.تعدادمون اونقدری بود که تو بازی خر تو خر بشه و همه تقلب کنن.
بازی که تموم شد هرکی یه کاری کرد.منم رفتم تو چادر خوئمون تا کپم رو بذارم.
بیدار که شدم هوا تاریک شده بود.ساعت 10 شود.اینقدر خوابیدم؟
از تو چادر اومدم بیرون و بچه ها رو دیدم که دور اتیش جمع شدن.هر چی نزدیک تر میشدم صدای قشنگتری میشنیدم.یکی از بچه ها ساز دهنی تو دستش بود و اهنگ خیلی قشنگی رو میزد.
کیارش بهم اشاره کرد که کنارش بشینم.پیشش نشستم و کیارش یکم از پنوش رو به من داد و دنه داغش رو چسبوند به من.به یاشار که ساز دهنی رو با مهارت خاصی میزد خیره شدم.
با چشم دنباله کوهیار گشتم که نگام تو نگاش گره خورد و اون دهنش رو برام کج کرد.منم چشمام رو لوچ کردم و صورتم رو واسش تکون دادم.طرف راستم کنار دوستش نشسته بود.اهنگ یاشار خیلی سوزناک بود.خمیازه ای کشیدم.کاشکی به جای ساز دهنی تنبک میزد!!

اینجوری بچه ها هم به یاد دوست دخترایه رنگ و وارنگشون از خود بی خود نمیشدن.اهنگ که تموم شد همه واسش دست زدن.میخواست یه اهنگ دیگه بزنه که من برای دفاع از جونه خودمم که شده گفتم:بیاین یه بازی بکنیم....موافقید؟

همه گفتن اره بگو ببینیم چیه
من-یه بطری رو میذارم وسط و یه نفر میچرخونش.سر بطری به طرفه هر کی که افتاد اون میشه نوکر و تهش میشه شاه.شاه باید به نوکرش یه دستور بده.و نوکرش هم باید هر چی که ازش خواسته شده انجام بده
همه ی بچه ها خوششون اومد.بطری نوشابه رو برداشتم و چرخوندمش.من شدم شاه و یکی از بچه ها شد نوکرم.
یکم فکر کردم وبه لباسش نگاه خمصانه ای انداختم.همین دیروز لباسش رو خریده بود و داشت به دوستاش میگفت مه خیلی از لباسه خوشش اومد.کلی هم بولف واسه قیمته بالاش اومد.البته فکر کنم فقط خودش باورش شده بود. گفتم:یقه ی لباست رو جر بده
محسن با تعجب بهم خیره شد و گفت:چی؟
من-نوکر جان اگه انجام ندی مجبور میشم بگم شلوارت رو هم جر بده
محسن با تردید به لباسش خیره شد و گفت:نمیشه یه چیزه دیگه بگی؟
من-گفتم که شلوارت رو جر بده
شلوارش از لباسش خوشگل تر بود.واسه همین لباسش رو انتخاب کرد
یقه ی لباسش رو گرفت و از وسط با تمام زورش جرش داد.صدای جر خوردن لباسش باعث شد همه بهش بخندن.چقدر ناراحت شده بود.به درک.این محسن خالی بند هرچی بکشه حقشه
5 دور گذشت .همه ی بچه ها عقده هاشون رو روی هم خالی میکردن.دورششم بود.همه به بطری چشم دوخته بودیم.
که یهویی اسمون پاره شد و شانس قلنبه ی من افتاد رو فرق سرم
کوهیار شاه شد و بنده ی حقیر هم نوکرش.کوهیار با غرور به من نگاه کرد و خنده ی بلندی کرد.همه چشم به دهنش دوخته بودیم که ببینیم عالی جناب چی امر میفرمایند
کوهیار-اممممم.....خب بذار ببینم.....
نگاه وحشتناکش رو به چشمای پر اضطراب من دوخت و گفت:شورت و شلوارت رو در بیار
اب چشمام خشک شد و مردمکام موند روی دهن کوهیار.الهی خودم با همین دستای خوش ترکیبم کفنت کنم.حالا چه گلی به سره کچلم بگیرم؟شیرین مغز اکبندت رو بکار بگیر.یه کاری بکون.
باید برای اولین بار تو زندگیم یه کار + انجام میدادم.شیرین بجنب دیگه.مغزم از شدت هیجان نمیتونس کار کنه.بیا اینم از مغز بی خاصیت من.
از جام بلند شدم و یه جیغ نمیدونم ابی یا قرمز شایدم سبز کشیدم و بلند داد میزدم:عقرب....عقرب.....فرار کنید
همه از جاشون بلند شده بودن الا کوهیار.برگشتم و بهش نگاه کردم.چقدر عوضیه.با یه لبخند مسخره داشت بهم نگاه میکرد.فقط اون میدونست چه چرتی گفتم!!!!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده توسط :مهتاب | لينک ثابت |چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,|



موضوعات
رمان ها رمان دختر فوتبالیست

لینک دوستان

گالری عکس رویایی
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان RaNgArAnG♥♥ و آدرس مهتاب15.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی


آرشیو دفتر

اسفند 1391


نویسنده وبلاگ :

مهتاب

آمار سایت
كاربران آنلاين: نفر
تعداد بازديدها:
RSS

کد های جاوا

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 12
بازدید کل : 2733
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

دریافت همین آهنگ


Copyright by © www.LoxBlog.Com & Sharghi.net & NazTarin.Com